ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
تازه اول کار است...
معلم که وارد میشود از ما اطلاعات میخواهد.همه همین طور شروع میکنند...فیزیک یعنی چه...شیمی یعنی چه....هندسه یعنی چه...و...
در این میان اما هیچ کس مهم ترین سوال را نمی پرسد...
نمی پرسد جدایی به علاوه ی اوج ناراحتی از بهترین دوستانتان یعنی چه...
حس غریب بودن منهای گذشته یعنی چه...
بزرگ بودن تقسیم بر کودکی یعنی چه...
خستگی در تنهایی یعنی چه...
دلتنگی به توان 100 یعنی چه...
هیچ کس نمی پرسد.یعنی احساس میکنم هیچ کس دلش نمیخواهد که بپرسد...
غزال میگوید تا چند وقت دیگر همه مان زامبی میشویم...و وقتی ازش پرسیدم زامبی یعنی چه گفت به موجودانی می گویند که بعد از مدتی فقط کارشان را می کنند و هیچ احساسی هم ندارند از قبیل خستگی و ناراحتی . انواع فشار و اینها!و من هم به نتیجه رسیدم که زامبی با آدم آهنی بسیار رفیق است و ما هم باید تا چند وقت دیگر به همین سرنوشت دچار شویم..
جالب است.خیلی جالب است!
اول راهنمایی که بودیم دلمان میخواست زودتر برویم دبیرستان.و با حسرت نگاه میکردیم به دبیرستانی های بــــزرگی که در حیاط بودند و بر انگیزه ی درس خواندمان افزوده میشد تا هر چه زودتر برویم دبیرستان.
اما حالا که آمدیم دبیرستان با حسرت نگاه میکنیم به راهنمایی هایی که با خوشحالی در حیاط بسکتبال بازی میکنند و غبطه میخوریم که چرا اینقدر زود گذشت....
همیشه همین است.وقتی میخواهی بروی دبیرستان باید صبر کنی...آنقدر صبر کنی که انگیزه ات کور شود!اما وقتی میخواهی برگردی راهنمایی صبری درکار نیست...چاره ای نداری.باید بسازی تا بلکه عادت کنی.و چه تلخ است قصه ی عادت....
نگاه میکنیم به اول راهنمایی ها که با ذوق و شوق نگاه میکنند به حیاطمان و حسرت میخوریم...
کاش تنها فقط همین یکبار...
تکرار میشدی...تکراااار....
کم کم داریم عادت میکنیم بدون عبدو و قیچی و عطا و هانیه و رسی و همه ی نبوده ها سر کنیم...
تا حالا شده نخوای به عادت کردن عادت کنی؟
عبدو خانوم دلم خیلی برات تنگ شده....قیچی جون بیشتر....عطا خیلی...رسی یه عاااالمه...هانیه...
عادت میکنیم به عادت کردن.
غر زدن...ممنوع....
همین.